فرمانروايي که مي کوشيد تا مرزهاي جنوبي کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهايسرداري محلي مواجه شد و مزاحمتهاي سردار به حدي رسيد که خشم فرمانروا رابرانگيخت و بنابراين او تعداد زيادي سرباز را مامور دستگيري سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا درآمدند و براي محاکمه ومجازات با پايتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با ديدن قيافه سردار جنگاور تحت تاثير قرار گرفت و از او پرسيد: اي سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه مي کني؟ سردار پاسخ داد: اي فرمانروا، اگر از من بگذري به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسيد: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهي کرد؟ سردار گفت: آنوقت جانم را فدايت خواهم کرد! فرمانروااز پاسخي که شنيد آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشيدبلکه او را به عنوان استاندار سرزمين جنوبي انتخاب کرد.
سردارهنگام بازگشت از همسرش پرسيد: آيا ديدي سرسراي کاخ فرمانروا چقدر زيبابود؟ دقت کردي صندلي فرمانروا از طلاي ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت: راستش را بخواهي، من به هيچ چيزي توجه نکردم. سردار با تعجب پرسيد: پس حواست کجا بود؟ همسرشدر حالي که به چشمان سردار نگاه مي کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردي نگاه مي کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!