نوشته شده توسط : ستایش

 



:: بازدید از این مطلب : 616
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 3 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

my brother wake up, open your eyes

اي خدا فکر نميکردم - که يه روز ازم جدا شه
باروش سخته که ديگه - سايه ش رو سرم نباشه
گرچه سرده دست گرمت - اما واسه من هموني
با تموم خاطراتت - توي ذهن من ميموني
داداشي چشماتو وا کن - بذار دستاتو بگيرم
دوباره بيا به خوابم - دارم از دوريت ميميرم
اي خدا من اونو ميخوام - اما تو ازم گرفتيش
رفت و جا گذاشت تو قلبم - خاطراتش مث آتيش

باورم نميشه رفته - گرچه اون بر نميگرده
داداشي غم هاي دنيا - ببين با دلم چه کرده
داداشي چشماتو بستي - نميگيري تو سراغم
ديگه تنها دلخوشيمه - عکس تو توي اتاقم

داداشــي چـشـمـاتـو وااا کـــن!




داداشی - مجید خراطها و حسن مقدسی



:: بازدید از این مطلب : 5978
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 2 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

 

من تنها نيستم , اشکهايم را دارم , اشکهايي که از غم تو بر گونه هايم جاريست

من تنها نيستم , لحظه ها را دارم , لحظه هايي که يکي پس از ديگري عاشقانه مي ميرند تا حجم فاصله را کمرنگ تر کنند

من تنها نيستم چرا که خيالت حتي يک نفس از من غافل نمي شود

چقدر دوست دارم لحظه هايي را که دلتنگ چشمانت مي شوم

هر لحظه دوريت برايم يک دنيا دلتنگي است و چقدر صبور است دل من , چرا که به اندازه تمام لحظه هاي عاشق بودنم از تو دور هستم

ولي من باز چشم براهم ...

 

چشم به راهم تا آرامش را به قلبم هديه کني مهربان من

 



:: بازدید از این مطلب : 666
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 1 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

وقتی عاشق کسی هستی ، براش همه کار می کنی

یک عالمه کار احمقانه انجام میدی ، کارهای احمقانه ای که نمیتونی دلیلی براشون بیاری
به ماه شلیک می کنی ، خورشید رو خاموش می کنی
وقتی عاشق کسی هستی

تو حتی حقیقت رو انکار می کنی ، دروغ رو باور
بعضی مواقع میشه که واقعا باورت میشه که میتونی پرواز کنی!

اما همون موقست که شبهای تنهاییت شروع میشن
وقتی عاشق کسی هستی

وقتی عاشق کسی هستی ، میتونی این حسو در اعماقت احساس کنی
و هیچ چیز نمیتونه نظرت رو (نسبت به عشقت) تغییر بده
وقتی کسی رو میخوای ، وقتی به کسی نیاز داری
وقتی عاشق کسی هستی

وقتی عاشق کسی هستی (بخاطرش) حاظری خودتو قربانی کنی
هرچی که تا بحال بدست آوردی رو بخاطرش ببخشی

و حتی بخاطرش 2دل هم نباشی
و بخاطرش همه چیزت رو ریسک می کنی ، هرچی پیش آید خوش آید!
وقتی عاشق کسی هستی

به ماه شلیک می کنی ، خورشید رو خاموش می کنی
وقتی عاشق کسی هستی



:: بازدید از این مطلب : 616
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 1 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد


:: بازدید از این مطلب : 604
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 1 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

وقتی هستی آنقدر محو تماشا و در کنار تو بودن هستم  که از گذر سریع لحظات غافل می شوم
دوست دارم این لحظات کنار هم بودن را تا بی نهایت ادامه دهم...
وقتی هستی همه چیز "تو" می شود و من سراپا چشم
نمیدانی... نمیدانم.. هیچ کس نمی داند  که چه قدر عاشقت هستم
چه قدر برای کنار تو بودن پرپر میزنم
چه قدر همیشه نگرانت هستم
همیشه چشم به راهت هستم
خدایا کی این هجران را پایان میدهی؟
خدایا این عشق پاک را از ما مگیر
هر روز بر این عشق فزونی بخش و آن را شعله ور تر کن



:: بازدید از این مطلب : 580
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

عاشق شده بودم به همین راحتی  با عشق آشنا شده بودم

مهربانی بدون منت و وفای باور نکردنی او مرا به فکر

فرو می برد چقد دوست داشتنی بود وقتی با سخاوت به من

لبخند می زد وقتی برایم می خواند صدایش را دوست داشتم

به من آرامش عجیبی می داد هر وقت می دیدمش  می گفتم

برایم می خوانی و او با سخاوت برایم می خواند صدایش

آرامش غریبی به من می داد وقتی برایم می خواند  عشق او

مرا از خود بی خود می کرد گاه به چشمهایم نگاه می کرد و

می گفت چشمهای تو توان ادامه به من نمی دهد و من می

خندیدم و می گفتم چشمهایم را می بندم تو برایم باز بخوان

و تو می خواندی و من از این که تو را داشتم احساس خوبی

داشتم چقدر خوشبخت بودم که تو را داشتم تو عشق رویایی

من شده بودی



:: بازدید از این مطلب : 1187
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

انتظار روزهایی رو میکشم

 که مطمئن شم فقط و فقط مال منی!

راستی...

چه قدر زمان رسیدن به تو دیر میگذرد..

گفتی که می بوسم تو را
گفتم تمنا می کنم
گفتی اگر بیند کسی
گفتم که حاشا می کنم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در ؟؟
گفتم که با افسونگری او را ز سر وا می کنم
گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو رو گویم برو؟؟
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم



:: بازدید از این مطلب : 640
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

عزیزم
 میدونی چه قدر دلم برات تنگ شده؟
حرفای من اینجاست توو سینم
جایی که هر لحظه دنبالت میگرده
منتظره تا برگردی
خودتم نمیدونی چه قدر دلم برات تنگ شده
دلم میخواد این دلتنگیا و دوری زودتر تموم شه
هروقت بهت میگم بی تابتم زودتر برگرد
میگی تموم میشه عزیزم یه ذره دیگه مونده
نمیدونم این یه ذره چرا اینقدر طول میکشه
احساس میکنم توو این دوریا پیرشدم
خسته ام
خیلی خسته
حتی وقتی میایی بازم دلم برات تنگه
چون میدونم میخوایی زود بری
نمیدونم چرا سهم منی که عاشقتم چرا اینقدر از کنار تو بودن کمه
تمام لحظاتی که کنار تو هستم دلم میخواد توو آغوشت گریه کنم
اما تو نمیذاری گریه کنم
اما وقتی میری گریه هام شروع میشه
میدونم باید دوباره روزای زیادی رو دوور از تو سپری کنم
نازنینم چرا اینقد ازم دوری
قلب من خسته اس....
خیلی خسته.....



:: بازدید از این مطلب : 641
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش



:: بازدید از این مطلب : 625
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش



:: بازدید از این مطلب : 674
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که
عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

 



:: بازدید از این مطلب : 574
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 22 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو  در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !  و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم . دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.

اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .
دختر
دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد . زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد . دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی !

مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد . پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. !



:: بازدید از این مطلب : 596
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 22 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

 

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده :
همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای که چه قدر اینجا گرمه !!!



:: بازدید از این مطلب : 622
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 22 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش


 

دلت تنگ است ميدانم ، قلبت شكسته است مي دانم ، زندگي

 

برايت عذاب است ميدانم ، دوري برايت سخت است ميدانم … اما

 

براي چند لحظه آرام بگير عزيزم … 

 

گريه نكن كه اشكهايت حال و هواي مرا نيز باراني مي كند ، گريه  

 

نكن كه چشمهاي من نيز به گريه خواهند افتاد … آرام باش عزيزم ،  

 

دواي درد تو گريه نيست!  

 

بيا و درد دلت را به من بگو تا آرام بگيري ، با گريه خودت را آرام نكن...!  

 

با تنهايي باش اما اشك نريز ، درد دلت را به تنهايي بگو زماني كه  

 

تنهايي!

 

گريه نكن كه اشكهايت مرا نا آرام ميكند .! گريه نكن چون گريه تو را

 

به فراسوي دلتنگي ها ميكشاند ! گريه نكن كه چشمهايم طاقت اين  

 

را ندارند كه آن اشكهاي پر از مهرت را بر روي گونه هاي نازنينت  

 

ببينند ، و دستهايم طاقت اين را ندارند كه اشكهاي چشمهايت را از  

 

گونه هايت پاك كنند .! گريه نكن كه من نيز مانند تو آشفته مي شوم!  

 

گريه نكن ، چون دوست ندارم آن چشمهاي زيبايت را خيس ببينم!

 

حيف آن چشمهاي زيبا و پر از عشقت نيست كه از اشك ريختن

 

خيس و خسته شود؟

 

اي عزيزم ، اي زندگي ام ، اي عشقم ، اگر من تمام وجودت مي  

 

باشم ،اگر مرا دوست ميداري و عاشق مني ، تنها يك چيز از تو  

 

ميخواهم كه دوست دارم به آن عمل كني و آن اين است كه ديگر

 

نبينم چشمهايت خيس و گريان باشند! زندگي ارزش اين همه اشك  

 

ريختن را ندارد ، آن اشكهاي پر از مهرت را درون چشمهاي زيبايت  

 

نگه دار ، بگذار اين اشكها در چشمانت آرام بگيرند … عزيزم گريه نكن  

 

چون من از گريه هايت به گريه خواهم افتاد ! وقتي اشكهايت را

 

ميبينم غم و غصه به سراغم مي آيد!

 

وقتي اشكهايت را ميبينم حال و هواي غريبي به سراغم مي آيد !  

 

وقتي اشكهايت را ميبينم ، از زندگي ام خسته مي شوم! وقتي

 

اشك ميريزي دنيا نيز ماتم ميگيرد ، پرندگان آوازي نميخوانند ، بغض  

 

آسمان گرفته مي شود ، هوا ابري مي شود و پرستوهاي عاشق  

 

خسته از پرواز !

 

گريه نكن عزيزم… آرام باش عزيزم، بگذار اين اشكهاي گذشته را از  

 

گونه هاي نازنينت پاك كنم ، دستهايت رادر دستان من بگذار عزيزم،

 

سرت را بر روي شانه هايم بگذار عزيزم و درد و دلهايت را در گوشم  

 

زمزمه كن عزيزم … من مي شنوم بگو درد دلت را عزيزم!

 

با گريه خودت را خالي نكن عزيزم چون بغض گلويم را مي گيرد ، با

 

گفتن درددلت به من خودت را خالي كن تا دل من نيز خالي شود!

 

ميدانم وقتي اين متن مرا ميخواني اشك از چشمانت سرازير مي

 

شود آري پس براي آخرين بار نيز گريه كن چون اين درد دلي بود كه

من نيز با چشمان خيس نوشتم ....


 



:: بازدید از این مطلب : 598
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 20 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

شده يه چيزي تو دلت سنگيني كنه....؟؟؟خيلي سخته ادم كسي رو نداشته باشه...


دلش لك بزنه كه با يكي درد دل كنه ولي هيچكي نباشه...


نتونه به هيچكي اعتماد كنه هر چي سبك سنگين كنه تا دردش رو به يكي بگه ...


نتونه اخرش برسه به يه بن بست ...


تك وتنها با يه دلي كه هي وسوسش مي كنه اونو خالي كنه ...


اما راهي رو نمي بينه سرش روكه بالا مي كنه اسمون رو مي بينه به اون هم نمي تونه بگه...


خيري از اسمون هم نديده

مگه چند بار اشك هاي شبونش رو پاك كرده...؟!

بهش محل هم نداده تا رفته گريه كنه زود تر از اون بساط گريه اش رو پهن كرده تا كم نياره ...

خيلي سخته ادم خودش به تنهايي خو كنه اما دلي داشته باشه كه مدام از تنهايي بناله...

خيلي سخته ادم ندونه كدوم طرفيه؟!

خيلي سخته ادم احساس كنه خدا انو از بنده هايش جدا كرده ...

خيلي سخته ندوني وقتي داري با خدا درددل مي كني داره به حرفات گوش مي ده يا ...

پرده ي گناهات انقدر ضخيم شده كه صدات به خدا نمي رسه.... ؟!

 



:: بازدید از این مطلب : 611
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 20 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

یکی بود یکی نبود
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست.
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته حالش خراب شد اومد بره دنبال دختره ولی نتونست مونده بود سر دو راهی تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون اینقدر رفت و رفت و رفت تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه، رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد همش به دختره فکر میکرد بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید دوباره دلش یه دفعه ریخت ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد پسره برای اولین بار توی عمرش به دختره گفت دوست دارم دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد ، اون شب دیگه حال پسره خراب نبود. چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه
از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه، همینجوری چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد.
يه چند وقتی گذشت با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد دختره دیگه مثل قبل نبود دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره دیگه اون دختر اول قصه نبود
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده. یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه تحملش تموم شد همونجا وسط خیابون زد زیر گریه طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد تا اینکه بعد از چند روز توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن.
پسره اینقدر خوشحال شده بود فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره ولی فردا شد پسره رفت توی همون پارک و روی همون صندلی هميشگي نشست تا دختره اومد پسره کلی حرف خوب زد ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم و دختره شروع کرد به حرف زدن دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست مادرم تو رو دوست داره از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی تو رو خدا من رو ول کن من کسی دیگه رو دوست دارم این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت.
پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد تا اینکه پسره رفت و برای اولین بار تو زندگیش سیگار کشید فکر میکرد که ارومش میکنه همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام و گریه میکرد زیر بارون تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت، رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد دو روز تموم همینجوری گریه میکرد زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن وقتی رسید جلوی خونه دختره سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برادر دختره اومد پایین و گفت شما پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ولی دختره خوشحال نشد وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم نمیتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم.
این بود تموم قصه زندگی این پسر
این قصه واقعیت داشت.

--------------------------------------

اميدي نيست كه پيدا شي
"دارم خو ميكنم با اين فراموشي و خاموشي"

-----------------------------------------



:: بازدید از این مطلب : 678
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 20 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

1000 مرتبه، 900 جمله عاشقانه را در 800 جاي مختلف به 700 زبان، پيش 600 نفر تکرار کردم. 500 نفر، 400 بار آنرا به 300 زبان در 200 برگ ترجمه کردند. آنرا 100 بار براي تو در 90 روز، روزي 80 دقيقه خواندم. 70 جمله را نو 60 بار در 50 روز، روزي 40 بار براي خودت تکرار کردي. 30 بار آنرا آموختي و پس از 20 ساعت، 10 بار از تو 9 سوال کردم. 8 مرتبه به 7 سوال آن 6 بار در فاصله 5 دقيقه جواب دادي. 4 مرتبه تو را در 3 جاي مختلف دعوت کردم. 2 ساعت از تو خواهش کردم تا 1 مرتبه گفتي: دوستت دارم



:: بازدید از این مطلب : 645
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 20 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

مردی ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

 

سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخواهم بدانم.

- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود10 دلار به من قرض بدهيد ؟

مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كارمي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي

گرفتن پول ازمن چنين سئوالاتي كند؟

بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند وخشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نيازداشته است.

به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

- خوابي پسرم ؟

- نه پدر ، بيدارم.

- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.

پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش بردو از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟

پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا

مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟

 

 

من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ...

 

 



:: بازدید از این مطلب : 630
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 20 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ستایش

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه     نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .                                                     
دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است




:: بازدید از این مطلب : 623
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 20 فروردين 1389 | نظرات ()